رویدادهای مدرسه

روز معلم در متوسطه دوره اول کوثر


خلاصه :

دبیرستان دوره اول

روز اول بود و اولین حرف *الف* آموزگارمان بر تخته ی سیاهمان نوشت * الف میم دال* دانستیم که آدمی را می گوید . ولی گفت هرگز این سه حرف را نخواهید آموخت مگر آن که پیش تر سه حرف دیگر را آموخته باشید که الفبای آدمی نه با الف که با عین آغار می شودو آن حرف اول عشق است.

نوشتیم عشق ساده بود بخش کردیم و خشنود از آن شدیم که یک بخش بیشتر ندارد

آموزگارمان گفت( تاریخ را با همین سه حرف خواهیم آموخت جغرافیا را نیز و طبیعت و نجوم و فلسفه و ارقام و هر آنچه که می جویی)

و ما نوشتیم عشق است و هر آنچه می جویی آموزگارمان گفت ریشه اش را کسی نمی داند

نه در قاموس های عرب آمده و نه در لغت نامه هی فارسی . ریشه اش آتش است و تغییر می کند.

آن قدر تا عشق از آن سر بر آورد . عشق که سر بر آورد از آن هم عاشق می سازیم هم معشوق

فعلش هم عاشق شدن است است و عاشق کردن نیز . عاشق کردن کار ما نیست که فاعلش اوست و خود فعلش را صرف می کند و ما تنها عاشق می شویم

روزها و ماه ها گذشت سال ها نیز و آموزگارمان چیزی نگفت مگر آنکه از عین و شین و قاف عبورش داده بود

او کوه را بردباری لیلی معنا کرد و کویر را فراخی سینه ی مجنون .... تاریخ را بر سر دار می گفت .آن هنگام که سنگش زدند و لبانش را دوختند و شمع آجینش کردند

در هیئتی که او به ما گفت خورشید تنها جرمی فلکی در کهکشان راه شیری نبود . شعله ای بود که از آسمان گرفته شده بود از قلب عاشقی گمنام.....

آبای علوی و امهات اربعه و موالید سه گانه زمین و آسمان و منو و تو هیچ نبودیم جز باد و آب و خاک و آتش که با اکسیری به هم آمیخته بودند .

و در کتاب حسابمان به جز * یک* عددی نبود . عددهای دیگر را خط زدیم که آموزگارمان گفته بود همه خطای چشم است.

او گفت و گفت و ما نوشتیم و نوشتیم . دفترها پر کردیم و کاغذ های سیاه . درس ها تمام شد و آموزگارمان گفت * گفتنی ها گفته شد اما آموخته نمی شوید مگر به امتحان*

پرسیدیم از کجا امتحان خواهد آمد؟ خندید و گفت از هر جا که بیاید آسان نیست

گفتیم کاش میشد دفتر هایمان را بیاوریم . کتاب هایمان را و جزوه هایمان ...... این همه را نمی شود به حافظه سپرد و نمی دانستیم که سوادمان سیاهی است

گفت با دفتر و کتاب باز امتحان دهید اما نکند که چشم هایتان بسته باشد

امتحانمان ام یک سوال بیشتر نبود عشق را در زمان حال و اول شخص مفرد بگویید همین !

خندیدیم و گفتیم * عشق می ورزم و عاشقم *

آموزگارمان گریست و گفت *افسوس فعلتان شناسه ندارد*

و گفت * چه دلتنگ است آموزگاری که هیچکس جواب سوالش را نمی داند ........

می خواست ما را ترک کند که گفتیم ما را ببخش.... این بار هم جواب سوال را بگو باشد که آزمونی دیگر

که از عهده ی آن بر آییم خندید و گفت * اما این جواب آخر است و آزمون آخر*

آن وقت دستهایش را تا خدا بالا کشید دستهایش آتش گرفتند و شعله ور شدند .

ما هیاهو میکردیم و از هر طرف می دویدیم و بر سر می زدیم و او اما می سوخت و می خندید و ما نمی دانستیم این همان شناسه ی فعل عاشقی ست * که ما بلد نبودیم

شعله تا کجا رفت و سوختن تا کی ادامه داشت .... نمی دانیم.... اما وقتی به خود آمدیم از آموزگارمان

جز مشتی خاکستر به جای نمانده بود............

سال ها گذشت و سوادمان را باد برده است و دارایی مان مشتی خاکستر است

سال ها گدشت و ما از میان این حرف ها هنوز در *عین* عاشقی مانده ایم!!!

ممنون از زحمات مسؤلین و تلاش دانش آموزان و خانواده های محترمشان

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

دختران